ساعت ۱۲:۴۶ دقیقه ی ظهر خیابان سعدی
آخه هیشکی نیست بگه دیوونه از شمالیترین نقطه ی این شهر لعنتی پا میشی و میری به پسترین نقطه ی این شهر. ها ؟ نمیدونم والا
امروز که داشتم میومدم خونه تو راه خونه دیدم که یه مرده کناره این آب سرد کنا وایساده و داره تو لیوانی که به آبسرد کنه تو خیابون زنجیر شده تف یندازه . منم یه کم فکر کردم و گفتم : خوب اگه اون این کار رو میکنه چرا من نکنم؟ من هم رفتم به کوری چشم بعضیا تو اون لیوانه تف انداختم . بدش تو راه که میرفتم یه آرایشگاه رو دیدم که با نوشته ی خیلی بزرگ نوشته بود :اصلاح صورت با ماشین ریش تراشی براون . همینطور که داشتم کنار خیابون راه میرفتم یه کفاشی رو دیدم که رو زمین نشته و داره کفش ها رو واکس میزنه یه کم نگاهش کردم بعد شروع کرد به سلام و علیک و خسته نباشید و از این حرفا . بعد از اون هم رفتم تو یه رستوران نشستم و یه خورش قیمه خودم جای همتون خالی . بعدش هم واک من رو رو روشن کردم و وسط خیابون مثل دیوونه ها نیروانا گوش میکردم و هد بنگ میزدم و آهنگ ها ش رو بلند بلند میخودم . ولی راستش صدای هیچکی به نروانا نمیرسه اون داد و بیدادایی که میکنه خیلی توپه .
بعدش هم مثل مرده اومدم خونه .
یکی نیست بگه آخه دیوونه این مطلب بود نوشتی؟
بچه تو مثل اینکه مخت پاره سنگ بر داشته.
اوهوم .
عجب تجربه ی جالبی ...
نمیدونم از نوشتن ای چه هدفی داشتی
من هنوزم نفهمیدم چرا پا شدی رفتی اونجا!!!!!!! راستی اهنگت خوبـــه!