یه شهر بزرگ و پر از همه چیز ٫ ماریجوانا و هروئین که با لوله کردن دلار لوله میشد ٫
یه پیر زن تنها که همه ی زندگیش رو جلوی شو های لاغری میگذرونه
یه دختر تنها که برای خریدن ماریجوانا تمام وجودش رو میفروشه
یه پسر که انقدر هروئین مصرف می کنه دستش رو قطع میکنن .
نژاد پرستی ٫ فساد ٫ خود فروشی ٫ جنگ ٫ فروش مواد ٫ مافیا
آره همه ی اینها واقعیت داره
همه ی اینها جزوی از دنیاییهست که ما داریم توش زندگی میکنیم
ممکنه هیچ کدومتون اینها رو ندیده باشین اما من از نزدیک دیدم
از نزدیک دیدم که چه آدمایی برای اینکه به هدف خودشون برسن دیوونه میشن
آدمای زیادی که انقدر دراگ مصرف میکنن میمیرن
آدمایی که از روی بیکاری فقط جلوی شوی های تلویزیون اونقدر نشستن که از روی توحم دیوونه شدن .
از این Magic box متنفرم ٫ تلویزیون آشغال پست همه رو احمق کرده
آدمایی که برای لاغری اونقدر دراگ مصرف میکنن که خود کشی میکنن
آدمهایی که تمام زندگی شون پر از جنگ بود
آره اینها همشون جزوی از دنیای ما هستن و بودن
همه چیز به ظاهر خوبه اما اینها تو همه جوامع این دنیا هست
هیچ کس هم نمیتونه جلوش رو بگیره
هیچ کس نمیتونه جلوی پیانو زدن دیوونه وار یه پیانیست رو بگیره
حتی هیچ کس نمیتونه برای اینکه تو زندگی بهترین موقعیت مادی رو نداره فریاد بزنه
اینها همشون جزوی از این دنیای کثیف ما هستن
Requiem for Dream
خوب نمیشه واسه این دنیا هم گریه کرد
و نمیشه باهاش جنگید چون همیش ما باختیم
اما میشه یه کاری رو کرد
میشه تلویزیون ها رو شیکوند
میشه رو دیوار اتاق نقاشی کرد
میشه شیشه های پنجره های اتاقت رو سیاه کنی
میشه سیگار ها رو زیر پا له کرد
میشه بسته ی هروئین رو که از یه قوطی سیگار ارزونتره رو از بین برد
میشه الکل ها رو خالی کرد رو خاک
میشه دیوار نفرت رو خراب کنی
میشه دارو های لاغری رو له کنی
اما نمیشه جلو جنگ رو گرفت ...
Anti Stupid fucking televison
Anti Bitches
Anti war
Anti drinks
Mutherfucking ....
میدونم که خیلی دیر شده اما نیمتونستم ۱۲ خرداد
یه سال پیش من همین روزا من اینجار و درست کردم
با اینکه وقت زیادی رو از من میگرفت ولی با جون و دل اینجا مینوشتم و واقعا جایی بود که خوشحالی و غم و غصه هام رو توش بگم ٫ هر روزش یه خاطره بود . ۱۶۲ روز توشتن تو ای وبلاگ برای من واقعا مهم بود ٫ دوستهایی که پیدا کردم و خیلی چیز های دیگه .
اما مهمتر از همه این بود که اگه من اینجا رو نداشتم ٫ مطمئنا دیوونه میشدم
جایی بود که هر چی دلم میخواست توش می نوشتم ٫ همین خوشحالی ها و ناراحتی ها بود که روحم رو تسکین میداد .
شاید باورش سخت باشه اما مثل یه همراز بود ٫ هرکسی که اینجا رو میخوند از چیز های باخبر میشد که شاید نزدیکترین آدم به من هم اینها رو نمیدونست .
به هر حال با همه چیزش یکی از بهترین چیز هایی که تو عمرم داشتم این بود .
حالا که وبلاگ پسری با کفشهای جردن یه ساله شده چه خوبه براش یه جفت کتونی نوع بخریم . اصلا احساس خوبی ندارم اما باید به ظاهر خوشحال باشم ٫ میتونم ؟
من برگشتم با اینکه خیلی ها ازم خوششون نمیاد ولی خودم خواستم تا برگردم
و برمی گردم با یه عالم حرفای تکراری
خوب اینم یه اینترسته