پسری با کفشهای جردن

نوشته های قدیمی کیان...

پسری با کفشهای جردن

نوشته های قدیمی کیان...

مترسک داره از سرما می لرزه

یه شب سرد بود ٫ هیچ وقت به اون اندازه دلم نگرفته بود ٫‌فقط دلم میخواست تلویزیون ر از بین ببرم ٫ تازه میفهمم که چرا آدمایی که زندگیشونو پایه تلویزیون میگذرونن چقدر احمق هستن .
تنهای تنها توی خیابونایی که فقط نور ماشینا روشنش نگه داشته بودند راه میرفتم ٫ فقط توی این فر بودم که خدا چرا منو به وجود آورد ؟ چرا دنیا انقدر کثیفه ٫ هیچ وقت مثل اون شب نشده بودم ٫ پیاده تا پارک نیاوران رفتم ٫ میدونستم که هیچ جای دیگه ای برای فرار از خونه بهم آرامش نمیده . بازم رفتم روی همون نیمکت همیشه خالی که برای من بود جلوی اسخر نشستم ٫ از همه میترسیدم ٫ فقط صدای آب میتونست بهم ارامش بده ٫ صدای آب و باد آرومی که توی صورتم میخورد انگار یه وجود تازه ای برام میساخت .
عاشق اون درختای بزرگ بودم ٫ بارون آروم آروم شروع شد و دونه هاش روی صورتم میریخت ٫‌ لحظه ای که قشنگترین لحظه ی عمرم بود .
ای کاش همیشه میتونستم اون احساس رو داشته باشم  اما میدونستم که زندگی یه بار بیشتر نیست و تکراری نداره ٫
صدای دختر و پسر جوونی که روی نیکت بقلم نشسته بودن رو میتونستم بشنوم ٫ به یه تیکه سنگ ترک خورده خیره شده بودم و تمام لحظه های زندگیم برام مرور میشد ٫ شاید هیچ وقت نتونستم بفهمم که من کیم و چرا زندگی میکنم
بارون با سرعت روی صورتم جاری میشد
فقط از دنیا یه چیز میخواستم اونم یه همزبون شایدم میخواستم تنهای تنها باشم
هیچوقت اونقدر احساس تنهایی نکرده بودم
صدای خش خش برگا برام لذت بخش بود ٫ رعد و برق انگار داشت تنهایی منو فریاد میزد
احساس میکردم زمین میخواد منفجر بشه
احساس میکردم که هیچکس رو تو دنیا ندارم
احساس میکردم که همه ی دنیا یه طرفند و من یه طرف
آروم از روی نیمکت بلند شدم و یه لحظه جلوی چشمم یه جاده که خیلی طولانی بود ضاهر شد
یه جاده که من تازه اولش بودم
میترسیدم چجوری باید این جاده رو تموم کنم
توانی نداشتم که پاهام رو بلند کنم
کفشهام که گلی بود روی زمین کشیده میشد و شاید برای همیشه میخواستم برم یه جایی که هیچ کس نباشه
اما میدونستم که دنیا زرنگ تر از اونه که بزاره من آزاد بشم
بوی بارون و درختا انگار تمام وجودم رو خنک میکرد
میخواستم برگردم خونه اما یه لحظه احساس گرسنگی آزارم داد اما میدونستم که همین یه مقدار پولی رو که دارم رو باید نگه دارم و شاید بتونم ازش بهتر استفاده کنم
رستورانا پر پر بودن و من داشتم زیر لب برای خودم لیریکزا رو زمزمه میکردم
شب انگار برام لحظ ای بود که میتونستم آزاد زندگی کنم
ساعتم ۱۱ رو نشون میداد و فکر میکردم که باید بهتر باشه بازم به زندگی برگردم
مثل لحظه هایی که یه زندونی از زندانش آزاد میشه
باز هم باید دیوار نفرت خودم رو بسازم
دیواری که شاید برای تمام عمرم باقی بمونه
بازم باید تنهایی رو حس کنم
بدون هیچکس
خودم و خودم و خودم


نظرات 7 + ارسال نظر
ساسان شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 14:58

خسته ام گردون گردان خستهام
خسته ام ای خسته جانان خسته ام
ریشه ای تشنه نشته زیر باد
بار شکوه ابر و باران خسته ام
ساسان

گل آذین شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 16:34 http://www.gana.persianblog.com

سلام.من چند روز نبودم!ولی الان هستم!!!!آپ کردم.خوشحال میشم با حضور سبزتون خانه مرا نور باران کنید.موفق باشید!

همایون شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 22:01 http://homayoon.blogsky.com

ببین کی اومده..تو هنوز لینکینو ول نکردی ؟ بابا بیخیال..

م.ن یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:54 http://paad.blogsky.com

می‌دونم راه‌رفتن‌های نا‌به‌گاه توی شهری / سرزمینی که تمومش یه جاده است و یه دنیا غربت و تنهایی چه معنی‌ایه می‌تونه داشته باشه . اما ظاهرن ما محکومیم به ادامه‌ی راه در میانه‌ی همین تنهایی !

نگین یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 19:40 http://yelena.blogsky.com

هیچی نشده .. همین جوری ;)
کاش می شد همیشه زیر اون بارون می موندیم .. کاش هیچ وقت فکر ترک به سرمون نمی زد .. کاش می شد برا یه لحظه که شده ازادی و حس کنیم .. کاش برا همیشه ماله خودمون بودیم ... حیف و حیف و هزاران افسوس دیگر !! مرسی و موفق باشی ...

کاوه یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 20:02 http://ahah.blogsky.com

خب بیارش تو بیچاره رو دلت میاد

ققنوس سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 19:15

خیلی قشنگ نوشتی:x ... منو جو گرفت برم تو پارک بشینم یه تیکه سنگ ترک خورده پیدا کنم بهش زل بزنم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد