پسری با کفشهای جردن

نوشته های قدیمی کیان...

پسری با کفشهای جردن

نوشته های قدیمی کیان...

خط موازی

دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را بر روی کاغذ سفیدی کشید  همانوقت بود که دو خط موازی همدیگر را دیدند و چشمشان یه یکدیگر افتاد ٫ و در همان یک نگاه کوتاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی انداخت و گفت : ما میتوانیم زندگی حوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید ٫ آنگاه خط اولی گفت : ... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ .. من روز ها کار میکنم و میتواتنم خط کنار یک جاده متروک بشوم ... یا خط کنار یک نردبام . خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! چه شغل شاعرانه ای ...! در همین لحظه معلم فریاد زد :
دو خط موازی هیچگاه به یکدیگر نمیرسند و بچه ها این جمله را تکرار کردند...

هیچوقت آدم ها به اون چیزی که هستند فکر نمیکنند
هیچوقت نتونستم با خودم آزادی رو حس کنم
هیچوقت نتونستم بدونم که چرا زندگی میکنم
همین یه سوال ساده ... !
هیچوقت نتوستم مثل بارون ٫ آروم و ساکت از آسمون پایین بیام و وسط خیابونای کثیف بخورم و هیچ حرفی نزنم
هیچوقت نشد که شکل قلب رو بتونم درک کنم
و این شکل قلب من نیست
این تصویری از فریاده
یه فریاده ساکت
باز هم راه به دیوار میرسه
اما این دفعه میخوام دیوارم رو از بین ببرم
دیواری که هر کدوم از خشت هاش نفرت بود
مادر کمکم کن که امروز دیوارم رو از بین ببرم
و بتونم اونور دیوار بلند خودم رو ببینم
میخوام صدای بمباران رو از توی سرم محو کنم
و میخوام باز هم وسط بارون قدم بزنم
و دیوار نفرت من که هشت فراز داشت از بین میره ...

نظرات 1 + ارسال نظر
ققنوس چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 19:14

این دو خط موازی رو من قبلا یه جا خوندم ... اونجا ادامه داشت و یه پایان خوش ! با نقض ریاضی ! اگه درست یادم باشه ! خوب ... فعلا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد