شیرین : خفه شو پدر سگ
و فرهاد لیوان فرانسوری را پرت کرد به طرف شیرین ٫ شیرین سرش را پشت دستهایش پنهان کرد.لیوان خورد به دیوار و با صدای سختی شکست.
شیرین فریاد زد : پدر سگ بی پدر مادر ٫ چرا سرویس لیوان منو ناقص کردی؟
فرهاد گفت : زنیکه ی.......... ! یه بار دیگه به پدر و مادر من فحش بدی ٫ زبونتو با دست هام میکشم بیرون.
شیرین گفت : اوهوی ٫ مردم بیایین تماشا ٫ پسر شایسته ی سال انتخاب شد. نکبت ملوک ! از کی تا حالا با پدر مادر شدی؟واسه ما چسی نیا.اگر من نبودم ننه بابات به اون روی نحست نناگاه نمیکردن.کچل بی ریخت.
فرهاد در مقابل کلمه ی کچل حساسیت داشت و به طرف او هجوم بردو یقه اش را گرفت و سرش را به کاشی های آشپزخانه کوبید.و گفت : بگو گه خوردم ! بی شعور !
شیرین گفت : گه جد و آبادنت خورده ٫ کچل !
فرهاد گفت : به من نگو کچل. و یقه ی شیرین را محکمتر گرفت. حواسش بودکه جای دستش روی گردنش نماند ٫ سرش را آهسته به کاشی فشار دبد.شیرین با لگد کوبید به زانوی فرهاد اما پا برهنه بود و درد پیچید تو پای خودش.فریاد زد : خاک بر سرت کچل ! پام چلاق شد.
و فرهاد را حل داد به طرف اجاق گاز.کتری واژگون شد و آب جوش ریخت روی تن فرهاد.فرهاد فریاد زد : سوختم ! سوختم!
شیرین آشپزخانه را ترک کرد و رفت توی اتاق خواب.فرهاد فریاد کشید : پدر سگ تمام تنم سوخت.
شیرین از همان اتاق خواب فریاد کشید : بهتر . ایشا اللهجزغاله بشی.
فرهاد دوید به طرف اتاقخواب ٫ در حالی که با دستش پشتش را میمالید گفت : الاغچه ! پماد سالیسیلات رو کدوم قبرستون گذاشتی؟
شیرین داخل اتاق فریاد زد : الاغچه اون پدر پدر سگته گذاشتم سر قبر بابات ٫ برو همونجا پیداش کن.فرهاد گفت : خفه شو بی تربیت ٫ ادب رو کجا یاد گرفتی؟
شیرین گفت : من که وقتی زن تو شدم فحش بلد نبودم ٫ توی همین طویله یاد گرفتم.
فرهاد با لگد کوبید به در.شیرین کرم خیار رو به صورتش مالید ٫ بعد توی آیینه دندانهایش را نگاه کرد و به فحش های فرهاد به دقت گوش میداد.
شیرین چراغ را خاموش کرد و سرجایش دراز کشید.بالش فرهاد را بغل کرد و پلکهایش را بست.
و فرهاد گفت : زنیکه اگه من تورو نمیگرفتم هیچکس نمیگرفتت.و پشت سر هم به در میکوبید و میگفت تا زمانی که در رو باز نکنی مشت میزنم به در نمیزارم بخوابی.آنقدر مشت زد که از خستگی به خواب رفت.شیرین پاورچین پاورچین به طرف در آمد و گوش خواباند.بعد در را آهسته باز کرد .فرهاد مچاله شده بود و خواب رفته بود.شیین ارامک ار روی او رد شد و پارچ آب یخ را بالای سر فرهاد گذاشت و آب پرتقال را هم کنار دیگر فرهاد گذاشت و بالش فرهاد را آورد و پتویش را روی او کشید و بعد او را بوسید و گفت : تفلکی ! تو سرما خوابیده.
چراغ را خاموش کرد و در را بست و خوابید.روز بعد فرهاد رو به شیرین کرد و گفت : شیرین تو بهترین زنی هستی که من دیدم.دوستت دارم.
شیرین نیز گفت : شب دلم برایت سوخت و برای آب پرتغال گرفتم.قوربونت برم.
سپس فرهاد صبحانه اش را خورد به سر کار رفت.
شیرین و فرهاد سالهای خوبی رو با هم زندگی میکنن اما بالاخره ...
* ماله صاحبشه ازش اجازه گرفتم که بنویسم تو وبلاگ :: ابراهیم نبوی ::
حالا خودمونی شیرین و فرهاد اینجوری بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ـــــــــ
این آق ابرام همیشه خدا می نویسه :دی من که خرکیف میشم !! این بالاخره یعنی چی ؟ بالاخره چی شد ؟
آبیلی... بابا آپ میکن ییه آف بزن دیگه... منتظر لینکت هم هستم آقای محترم... هنوز نخوندم اما بگو ببینم تفلکی درسته یا طفلکی؟
چقدر مهربون و دوست داشتنی بودن با هم!
درست مثله من و ....
مگه با ابراهیم جونم سلام علیک داری؟